بعد از رفتن حسین به سوریه، هر روز کارم این بود که اخبار سوریه را دنبال کنم؛ خبر‌های خوبی به گوش نمی‌رسید و درگیری‌ها هر روز، بیشتر و بیشتر می‌شدند.

وقتی پشت تلفن، با حسین صحبت کردم باورم نمیشد که به من بگوید: «پاشو بیا سوریه.» انتظار این دعوت را نداشتم. به من گفت که با دو دخترم بروم.

هنوز چند لحظه از رسیدن ما نگذشته بود که صدای انفجار، خانه را تکان داد و جیغ کشیدیم و روی زمین نشستیم. حاج حسین خندید و گفت که این چیزی نیست. چند تا ترقه زدند. خیال می‌کردم حداقل، دمشق باید کمی در امان مانده باشد. 

حسین آقا به من گفت که از خانه بیرون نرویم. چون آن اطراف پُر از تک‌تیرانداز‌های داعشی بود که هر کسی را می‌دیدند، می‌زدند. 

نگرانی مادرانه‌ای به سراغم آمد ولی سعی کردم نگرانی را از خودم دور کنم. با کمک دخترها، یک مقدار آب دوغ خیار درست کردیم و منتظر ماندیم تا حسین آقا بیاید. شب شد و بالاخره آمد. 

پای سفره که نشست کاسه را بو کرد و گفت که بوی ایران را میدهد. در عین مهربانی، چهره بسیار جدی داشت؛ چهره‌ای که از بچگی با آن انس داشتم و هیچ زمانی یاد ندارم بچگی کرده باشد. چون از همان سن کم، مرد بود.

حاج حسین، پسر عمه‌ام بود. عمه گوهرتاج بعد از فوت شوهرش با بچه‌هایش پیش ما آمدند؛ خانه یکی شدیم و دنیا به کام ما بچه‌ها شد. 

کارمان بازی و آتش‌سوزاندن شده بود ولی حسین با ما قاطی نمی‌شد. چون بعد از فوت پدرش در بازار همدان، مشغول کار بود. با این که بچه بودیم ولی خوب می‌فهمیدم حسین با بقیه بچه‌ها فرق می‌کند. البته که تعریف بزرگ‌تر‌ها هم، بی‌علت نبود.

یک روز پدرم که از سر کار به خانه آمد خیلی خوشحال بود. برایش چای بردم و گفتم: «چی شده؟ خیلی خوشحالی آقا».

شروع کرد برای من از حسین تعریف کردن که برایش کار، عار نیست و این بچه از همان پنج سالگی شاگرد عطاری و کفاشی و باتری‌سازی بوده است و در این همه سال، حتی یک نفر هم از او شکایت نکرده بود؛ اینقدر که این بچه چشم و دل پاک است.

انگار آن روز، استاد کار حسین پیش پدرم حسابی تعریفش را کرده بود.

عمه‌ام از هر فرصتی برای تعریف کردن از حسین استفاده می‌کرد و می‌گفت: حسین مرد خانه‌ام است؛ پاک و باایمان. 

 عمه ام تعریف می‌کرد: یک شب قبل از اذان صبح، حسین را برای آبیاری باغ فرستاده بود و بعد از یک ساعت، خیس عرق و خسته از باغ برگشته بود. با این که ده سال بیشتر نداشته است ولی سریع، سراغ نماز رفت و به عمه گفته بود که در آن خوف تاریکی و تنهایی، فقط صلوات می‌فرستاده است تا دلش آرام شود.

دایی‌ام در شیراز، استاد چتربازی بود و هر زمانی که به همدان می‌آمد کلی از خاطرات حسین را برایمان تعریف می‌کرد و در دل من قند آب می‌شد. 

سربازی حسین در شیراز بود و دیر به دیر به خانه می‌آمد. مادرم که خیلی دوستش داشت برای دوری او همیشه گریه می‌کرد و برایش صدقه کنار می‌گذاشت و حتی برای او نامه می‌نوشت. مدام سراغش را از دایی‌ام می‌گرفت. 

عمه گوهرتاج خجالت را کنار گذاشت و به خواستگاری من آمد. اما حسین نیامد. البته نیازی به آمدنش نبود. آن همه سال زندگی و دیدن و شنیدن از حسین برایم کافی بود ولی عمه انگار که از یک پسر غریبه برایمان می‌گفت. طبق معمول، شروع کرد از حسین تعریف کردن. 

مادرم خندید و گفت: یه جوری از حسین حرف می‌زنی انگار نه انگار ما خانه یکی بودیم. من به داداشت گفتم که دو رکعت نماز حسین به یک دنیا می‌ارزد. 

در آن همه سال، حسین هیچ وقت حرفی از علاقه‌ای که به من داشت، نزده بود. 

۲۷ سال داشت و من ۱۸ ساله بودم. بعد‌ها به من گفت روزشماری می‌کرده است تا من ۱۸ ساله شوم. خانواده‌ام که موافقت کردند و عمه، انگشتر نشان برایم آورد تازه حسین به حرف آمد.‌

می‌خواست اتمام حجت کند. به همین دلیل، به من گفت: پروانه خانم! خوب فکر کن. شما خانه دایی خیلی راحت زندگی کرده‌ای ولی اگر با من ازدواج کنی خیلی سختی‌ها در انتظارت هست. 

حرفی نزدم و حتی نمی‌دانستم باید چه حرفی بزنم. سرم را پایین انداختم و نپرسیدم که چه سختی؟

حسین سریع گفت: باید بدانی که در یک گروه ضد شاه فعال هستم و رابط بین تهران و همدان هستم. هر زمانی ممکن است که گیر بیفتم و یا حتی اعدام شوم. 

راهی که من انتخاب کردم نه راحتی دارد و نه رفاه. 

این برای شما مهم نیست؟

مکث کردم و گفتم: نه. چون ذره‌ای تردید نداشتم. سال‌ها منتظر این لحظه بودم و دوست نداشتم تمام شود. 

بالاخره، زیر یک سقف رفتیم و اولین غذایی که برایش درست کردم سوخت. خجالت می‌کشیدم به صورت حسین نگاه کنم. 

خیلی خجالت می‌کشیدم. اما حسین به خاطر این که دلم نشکند طوری غذا می‌خورد که انگار خوشمزه‌ترین غذای دنیاست.

مدام از دستپختم تعریف می‌کرد حتی خودم دلم نمی‌آمد از آن مرغ‌های سوخته بخورم. با غذا بازی می‌کردم.

اوایل سال ۵۷، اولین بچه‌ای که خدا به ما هدیه دادند از دنیا رفت. تنها چیزی که حسین را آرام می‌کرد مبارزات انقلابی‌اش بود. از شرکتی که کار می‌کرد بیرون آمد و راننده اتوبوس شد. 

نمی‌دانستم چرا این کار را کرده است؟ بعد‌ها فهمیدم حسین آقا با پوشش راننده اتوبوس برای بچه‌های انقلابی، اسلحه، اعلامیه و نوار و صحبت‌های امام خمینی (ره) را جا به جا می‌کرد. 

حسین آقا نترس و جسور بود.

برایم تعریف کرد: یک شب که اتوبوس پر از سلاح و اعلامیه بود به قهوه‌خانه بین راهی رفت تا شام بخورد.

دو نفر ساواکی روی تخت کناری‌اش مشغول غذا خوردن بودند که به او گیر می‌دهند و شروع می‌کنند به دست انداختنش. موقع حرکت، به حسین آقا گیر داده بودند که با خودت چه چیزی جا به جا می‌کنی؟ اعلامیه می‌بری یا سلاح؟

وقتی در اتوبوس چیزی پیدا نمی‌کنند از حرص دلشان، حسین آقا را تهدید کردند و گفتند که حواسمان به توست و کوچک‌ترین خطایی انجام دهی سر و کارت با ساواک است و حسین آقا هم، در جوابشان فقط خندیده است. 

این بخشی از زندگی شهید حسین همدانی به روایت همسرش، پروانه چراغ نوروزی است که در مستند «مرز‌های عاشقی» به تهیه‌کنندگی هانی شیرازی و کارگردانی اسماعیل عظیمی و محمدمهدی کلهر به تصویر کشیده شد.

source

kheiroshar.ir

توسط kheiroshar.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *