Wp Header Logo 2445.png

امید هشت ساله بود که بابا برایش دوچرخه خرید، قشنگ‌ترین دوچرخه‌ای که تا آن زمان دیده بودم. امید من و فاطمه را نوبتی جلوِ دوچرخه سوار می‌کرد و دور حیاط می‌چرخاند. دوست داشتم دوچرخه سواری یاد بگیرم، اما، کمتر از شش ماه بعد، پسر همسایه با دوچرخه تصادف کرد و پایش شکست و مامان، بابا را مجبور کرد دوچرخه را بفروشد.

دوچرخه سواری یاد نگرفتم، تا هجده سالگی. یک روز بابا با یک دوچرخه بزرگ به خانه آمد. دست دوم بود و ظاهرش هم چنگی به دل نمی‌زد، اما به هرحال دوچرخه بود و یادآور بخشی از کودکیِ سرکوب شده ما. محله مان هم جای خوبی برای دوچرخه سواری بود. امید اسمش را گذاشته بود «آخرِ دنیا». منطقه تازه مسکونی شده‌ای بود. بنابراین، ماشین خیلی دوروبرمان نبود.

هرشب، با بابا و مامان و فاطمه، بعد از شام، می‌رفتیم دوچرخه سواری. مامان هم عاشق دوچرخه بود، اما کوتاهی قدش دوچرخه سواری را برای او بیش از همه سخت می‌کرد. بابا پشت دوچرخه را می‌گرفت و دنبال مامان می‌دوید. همین که بابا ته دوچرخه را رها می‌کرد، فرمان دوچرخه در دست‌های مامان آن قدر به طرفین کج و راست می‌شد که تعادل مامان به هم‌ می‌خورد و نقش بر زمین می‌شد. مامان دادوفریاد می‌کرد که «چرا دوچرخه را رها کردی؟!» و بابا جواب می‌داد که «باید رها کنم تا یاد بگیری!»

خلاصه، این وضع هرشب ما بود. یک شب، بابا، وسط جاروجنجال مامان، گفت: «دوچرخه وسیله ماست و در ید اختیار ما؛ تو باید بر او مسلط باشی، نه اینکه او تو را به هرجا بخواهد بکشاند. چیزی که باید یاد بگیری این است که تو باید دوچرخه را ببری، نه دوچرخه تو را.» بعد، احساس کرد این جمله همه آنچه را که درباره دوچرخه سواری باید به ما بیاموزد در خود دارد. از فردا، قبل از تمرین، این جمله را باید تکرار می‌کردیم: «من دوچرخه را راه‌ می‌برم، نه دوچرخه من را.» با تکرار این جمله و البته آموزه‌های دیگری مثل راست گرفتن فرمان دوچرخه بالأخره داشتیم مسلط می‌شدیم.

شبی را یادم می‌آید که بیشتر از همیشه توانسته بودم بدون نقص با دوچرخه جلو بروم و صدای «ای ول» گفتن بابا را می‌شنیدم. در گرماگرم رفتن، با خودم مرتب تکرار می‌کردم: «من دوچرخه را راه می‌برم، نه دوچرخه من را». همچنان که دورتر می‌شدم و لذت بی سابقه‌ای زیر پوستم دویدن گرفته بود، یکهو به بدترین شکل ممکن متوقف شدم.

هرچه پا می‌زدم، دوچرخه حرکت نمی‌کرد و درجا‌ می‌زد. دوچرخه را تا زیر نور ستون برق کشیدم و دیدم بله! زنجیر انداخته. خیلی دور شده بودم. دوچرخه را برگرداندم و کشان کشان به سمت خانه حرکت کردم. بابا می‌دوید سمتم. وقتی به من رسید، در جواب نگاه پرسشگرش گفتم: «بابا! بگو چه باید بکنم وقتی من می‌خواهم دوچرخه را راه ببرم، اما او نمی‌خواهد با من راه بیاید؟»

وقتی تحقیق در ادبیات الکترونیک را آغاز کردم، مطالعات تکنولوژی بخش اجتناب ناپذیر کارم شد. یکی از موضوعاتی که در این مطالعات توجه ام را به طور ویژه برانگیخت «بحث تکنوزایی» (technogenesis) بود. تکنوزایی از هم زیستی و هم تکاملی انسان و ابزارهایش می‌گوید؛ تکنوزایی می‌گوید که درطول تاریخ بشری، همان قدرکه آدمی ابزارهایش را شکل داده، ابزار‌ها هم او را شکل داده اند، و حتی انسان شناسان معتقدند حکایت اینکه کدام یک اول دیگری را شکل داده حکایت مرغ و تخم مرغ است.

علاوه بر این، می‌گوید، اگرچه در عصر مدرن ابزار‌ها بیش از هر زمان دیگر در شکل دهی به زندگی انسان نقش ایفا می‌کنند، اما به طرز معکوسی خود را کنترل پذیر ــ و نه کنترلگر ــ نشان می‌دهند و به توهم همه کاره بودن ما دامن می‌زنند.

وقتی این جملات را در کتاب کاترین هایلز می‌خواندم، به تجربه‌های خودم در استفاده از ابزار‌ها نظری انداختم. بار‌ها پیش آمده بود که پای سیستم، غرق در انجام کاری، موس را جابه جا کرده بودم و نشانگر از جایش تکان نخورده بود یا وسط انجام کاری صفحه کلید ازکار افتاده بود. هایلز می‌گفت تنها در چنین مواقعی است که ما از توهمِ همه کاره بودن بیرون می‌آییم و متوجه می‌شویم که ماشین‌ها دارند با ما همکاری می‌کنند.

هایلز می‌گوید ابزار‌ها وضعیت ما را تعیین می‌کنند، همان طورکه ما ابزارهایمان را تعیین می‌کنیم؛ این یعنی صفحه ورد لپ تاپ من، که همین الان دارم در آن می‌نویسم، بر ذهنیت من از عمل نوشتن، انتخاب کلماتم و حتی سبک نوشته ام تأثیر می‌گذارد. اگر سی سال پیش از منِ نوعی خواسته می‌شد مطلبی را برای ستون یک روزنامه بنویسم، چه ازنظر تعداد واژگان، چه ازلحاظ لحن و سبک نوشتار، محتوا به شکل دیگری درمی آمد.

دستگاه‌های دیجیتال تعریف اهل قلم بودن را تغییر داده است. انبوهی از متن‌های شناور که از قالب‌های مکتوبِ مرسوم بیرون زده تلقی ما را از عَرضه محدودِ کلام دگرگون کرده است؛ دیگر کلام در گنجینه‌ها محافظت نمی‌شود و اهل قلم آن چنان گنجور به شمار نمی‌آیند.

درطول سال‌های زندگی ام، جملاتی ازسنخ جمله بابا را زیاد شنیده ام. در یادگیری هر مهارت تازه، مخصوصا رانندگی و کار با کامپیوتر، وقتی می‌خواستند از ابهت کار بکاهند، می‌شنیدم که «ابزار باید در ید اختیار تو باشد.» در این طور گزاره ها، پیش فرض آن است که رابطه ما با ابزار رابطه‌ای یک سویه است، اما حالا می‌دانم که، اگر حتی دوچرخه هرگز زنجیر نیندازد و تماما هم با من همکاری کند، ذهنیت من را نسبت به مفاهیمی، چون مسافت، مسیر و اصلا عملِ رفتن تغییر داده است.

source

kheiroshar.ir

توسط kheiroshar.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *