Wp Header Logo 412.png

به گزارش شهرآرانیوز؛ 

در احاطه غمی مرموز​

نشسته بر سراشیبی ملایم تپه‌ای سرسبز. دریا آن سوی جنگل است، این سوترش روستا. سلمان در معصومیت بی انتهای دشت، جایی دورتر از گله گوسفندها، با تکه چوبی کوتاه، نام پدر را روی چمن‌های کوتاه می‌کشد. به پدر فکر می‌کند. به ابتدای روز، به انتهای شب و به دست‌های مهربان پدر. بعد بی اراده شعر از دهانش سرریز می‌شود: «پدرم کارگر است/ به مزرعه می‌آید/ با آخرین ستاره از آسمان صبح/ و بازمی گردد/ با اولین ستاره از آسمان شب/ پدرم خورشید است…». 

سلمان همین اندازه تسلیم واژه هاست. دست خودش نیست؛ اندیشه اش شعر است. چندباری خواسته است از محاصره قافیه‌ها فرار کند، اما باز دستان غمی مرموز احاطه اش کرده است. حرف‌های تکراری کلافه اش می‌کند. 

شعر، آن یک تکه نان و پنیر دست پیچ مادر، میانه یک روز دشوار کاری است. آن یک جرعه آب خنک بعد از بالا آمدن از سینه کش کوه است. شعر همان هوای تازه‌ای است که وقتی مینی بوس تهران-تنکابن، آخرین پیچ تهران را به خنکای نمدار جاده شمال رد می‌کند، عطر برگ‌های جوان درختان بلوط می‌زند به صورت آدم. هرجا می‌رود، دست آخر به شعر برمی گردد. روز‌ها به جبر معاش، توی دکان خرازی کار می‌کند و شب‌ها گرم درس می‌شود. 

دست آخر همانی می‌شود که دلش می‌خواست. قبولی در رشته هنر تربیت معلم، جای پایش را در عالم شاعرانگی قرص می‌کرد. هر هوایی جز هنر، راه نفسش را تنگ می‌کرد. او آدم حرف‌های فخیمانه و نقد‌های جدی از پشت عینک‌های ته استکانی نبود. همانی را می‌سرود که به دلش ریخته بود. او جایی در دلش به دورترین نقطه آسمان، گره خورده بود. انگار کسی پنهانکی به قلبش واژه می‌ریخت.

یک کوله پرتقال تازه

مهرداد اوستا بالای جمع، زیر سایه درختی، مقابل ساختمان حوزه هنری نشسته است. آبان است با هوای خنک و ملایمی که باب دل شاعرهاست. همه منتظر آمدن سلمان اند. دیر کرده است. جلسه بی حضور او لطفی ندارد. یکی دو نفر شعرهایشان را می‌خوانند که بالاخره با کوله پشتی همیشگی اش از راه می‌رسد؛ کوله‌ای که بیش از هرچیز شعر دارد؛ شعر‌های نوبرانه و تازه. نفس زنان می‌آید، می‌نشیند و بعد جای آن دفتر کوچک کاهی، یکی یک دانه پرتقال از کوله اش بیرون می‌کشد و می‌دهد دست رفقایش. عطر پرتقال از بوی خوش شعر‌های تازه بالا می‌زند. انگار درخت کهنسال بالای سرشان به میوه نشسته است. 

انگار در لحظه، ابر بزرگی خودش را به حوالی زمین کشیده است. هوا پر می‌شود از صدای پرنده‌ها و نسیم خنکی که از میان باغ‌های پرتقال می‌وزد. سلمان عطر شمال می‌دهد. شعرهایش دریاست و او ماهی کوچک بی قراری که در شلوغی‌های پایتخت، به شوق حوضچه کوچک جمع شاعران، زنده مانده است و زندگی می‌کند. بعدتر، عباس خوش عمل کاشانی خاطره خوش آن روز‌ها را چنین به شعر کشید: سلمان که هماره عشق مدهوشش بود/ فریاد عطش، نگاه خاموشش بود// هروقت به جمع دوستان می‌آمد/ یک کوله پرتقال بر دوشش بود.

یادی از زنده یاد سلمان هراتی | او شعرهایش را از باغ پرتقال می‌چیداز راست به چپ، سید حسن حسینی، سلمان هراتی و قیصرامین پور

من هم می‌میرم

روز‌های اول آبان است. سلمان به تهران آمده است. روبه راه نیست. دیگر توی کوله پشتی اش نه پرتقال دارد نه شعر. کمتر حرف می‌زند و بیشتر نگاه می‌کند. آشوبی توی نگاهش موج می‌زند که با هیچ شعری، گفتنی نیست. هوا گرفته و ابری است. انگار این بار عوض پرتقال، یک بغل ابر با خودش به تهران آورده است، نشسته است روی سکویی پشت پنجره اتاق. عبدالجبار کاکایی سرش را برده است توی کاغذپاره‌های روی میز و دنبال حرف تازه‌ای می‌گردد. 

علیرضا قزوه چند خط شعر تازه می‌خواند. سلمان فقط نگاه می‌کند. خیالش جای دیگری است. باران به شیشه‌ها می‌کوبد. صدای سلمان در غرش رعدوبرق‌های پاییزی گم می‌شود، آنجا که شعر تازه اش را با صدایی آرام و غم آلود زمزمه می‌کند: «من هم می‌میرم/، اما نه مثل غلامعلی/ من هم می‌میرم/ زیر چرخ‌های بی رحم یک ماشین/ ماشین یک پزشک عصبانی که از بیمارستان دولتی برمی گردد…». 

باران، خیال بند آمدن ندارد. حال واحوال سلمان عجیب شده است. سی چهل روز قبل هم که رفته بود سر مزار سهراب، از مردن می‌گفت. می‌گفت امروزفردا من هم می‌روم. همین جا‌ها دفنم کنید. او انگار راستی راستی داشت از آن فاصله، رد چرخ‌های ماشینی را می‌دید که باسرعت به سمت او می‌تازد. درست یک هفته بعد از آن باران بی وقفه، سلمان توی یک حادثه رانندگی در پیچ وتاب جاده، جایی حوالی رودسر، جانش را از دست داد.

۲۷ سال بیشتر نداشت؛ جوان‌تر از فروغ فرخزاد و سهراب سپهری وقت مردن. سلمان را در خرم آباد تنکابن دفن کردند. شبیه کاشان نبود. تا چشم کار می‌کرد، درخت بود و درخت. خیلی زود از کناره‌های سنگ مزارش، گیاهان سبز نازکی بیرون زد. انگار سلمان شعر تازه‌ای گفته بود؛ ترد و لطیف و تازه با عطر پرتقال.

تولد آرام یک ستاره

قیصر امین پور بود و سیدحسن حسینی و چند نفر دیگر از بهترین شاعران حوزه هنری. آن روز قرار گعده ماهیانه شان به تنکابن رسیده بود. هوای شعر در رطوبت مه آلود شمال، عطر بهارنارنج می‌داد. چهره ها، یکی پس از دیگری دفترهایشان را باز می‌کردند و تازه‌ترین شعرهایشان را برای جمع می‌خواندند. گاه به گاه سری برای هم تکان می‌دادند و زیر لب احسنت می‌گفتند. شعر‌ها که تمام می‌شد، تازه اول نقد‌ها بود. جدیتی در فضا حاکم بود که سلمان را به حاشیه می‌کشاند؛ فروتن و ساده و بی ادعا بود. 

شعرهایش دست کمی از بهترین‌های این جمع نداشت، اما در نگاه نجیبانه خودش، روستازاده‌ای بود که شعر را نه از سر تکلیف که به تسلیم دلش روی کاغذ می‌ریخت. حرف هایش را جور دیگری نمی‌زد. همین واژگان ساده، کفافش می‌داد. هرچه تا آن روز دور از چشم رفقایش توی دفترچه کاهی کوچکش نوشته بود، برداشت آورد گذاشت برابر استادان و با صدایی آرام و نگاهی سربه زیر خواست تا اگر می‌شود، اگر فرصتی هست، اگر تمایلی دارند، نگاهی هم به این چند قلم شعر بیندازند. 

دفتر شعر‌های سلمان هنوز ورق نخورده بود که سر‌ها یکی یکی به رسم تحسین تکان خورد. عینک‌ها روی صورت‌ها جابه جا می‌شد. دفتر یکی یکی بین اعضا دست به دست می‌چرخید و خون گرمی در گونه‌های سلمان می‌دوید. دل توی دلش نبود. این شعرها، راز‌های مگوی زندگی اش بودند. 

تا پیش از آن لحظه، دل نوشته‌هایی پنهان توی پستوی دلش بودند و حالا انگار بچه هایش را به جماعتی ناآشنا سپرده باشد، قلبش در سینه اش بی قراری می‌کرد، غافل از آنکه ستاره‌ای در حال متولد شدن است. پایان آن روز، قیصر امین پور و سیدحسن حسینی که بعد‌ها به نزدیک‌ترین رفقای سلمان تبدیل شدند، از او خواستند برای شرکت در جلسات حوزه هنری به تهران بیاید. سلمان ستاره‌ای بود که به تازگی کشف شده بود.

source

kheiroshar.ir

توسط kheiroshar.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *