Wp Header Logo 3804.png

همشهری‌آنلاین – محمدرضا نصیری: سلام، من لوکام. همانی که این نامه را در سایه درخت بلوط ته باغچه‌مان می‌نویسد. همان که امروز، توپ پاره‌اش را بغل کرده و دارد فکر می‌کند که آیا می‌شود روزی یک فوتبالیست واقعی بشود یا نه.

من گاهی می‌ترسم. از اینکه بزرگ شوم و دیگر کسی حوصله بازی با من را نداشته باشد… که بگویند تو را نمی‌خواهیم و خوش آمدی…

می‌ترسم از اینکه جنگ، خانه‌مان را خراب کند و من دیگر زمین خاکی نداشته باشم؛ همانطور که پدربزرگم را جنگ از ما گرفت.

اما مادربزرگ می‌گوید هرکسی در دلش یک آرزو دارد که اگر خوب مراقبش باشد، آن آرزو هیچ‌وقت نمی‌میرد.

من نمی‌دانم قرار است کی و کجا بزرگ شوم. آیا همان لوکایی می‌شوم که دیشب در خواب دیدم؟ با تعداد زیادی جام در دست و موهای سفید؟

راستی، تو آن لوکایی؟

همانی که روزی از این دهکده بیرون می‌رود و همه مردم شهر او را می‌شناسند؟

همانی که وقتی توپ طلا می‌گیرد، یاد این توپ پاره می‌کند؟

اگر تو همان لوکایی، خواهش می‌کنم هیچ‌وقت من را فراموش نکن.

همان پسری را که هر روز صبح از لابه‌لای گوسفندها عبور می‌کرد و می‌گفت:

«من روزی بهترین بازیکن دنیا می‌شوم» و همه گوسفندان را دریبل می‌زد.

می‌شود اگر یک روز بهترین بازیکن جهان شدی، وقت رفتن از زمین فوتبال، یک لحظه به آسمان نگاه کنی و به یاد من لبخند بزنی؟

و اگر نشدی، عیبی ندارد. باز هم من تو را دوست دارم.

دوستت دارم

لوکای کوچک- همان که هنوز در چشمانت زندگی می‌کند.

پ. ن: مادربزرگ گفت اگر نامه را زیر درخت بلوط بگذارم، باد آن را به‌دست تو می‌رساند. امیدوارم اینطور باشد.

source

kheiroshar.ir

توسط kheiroshar.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *