به گزارش پایگاه خبری تحلیلی فرهنگ و هنر به نقل از خبرگزاری ایبنا، در سکوتی که تنها گاهگاهی صدای سرفهای دور، بوق مبهم ماشینی در خیابان خلوت یا خشخش برگهای خشک مانده بر لبهی پنجره شنیده میشود، من مینشینم. در نیمههای شب، زمانی که سکوت مانند مِهی آرام در گوشهگوشهی خانه میخزد، وقتی همهچیز از حرکت میایستد و صداها آرام میگیرند، کتابها به آرامی جان میگیرند. نور زرد و مایل چراغ مطالعه، جزیرهای کوچک و گرم روی کاغذ روشن میکند و ما، همانهایی که در هیاهوی روز فرصت خلوت با خیال را نداشتیم، آرامآرام پا به جهان پنهان کلمات میگذاریم. شب، تنها زمان ممکن برای رهایی است؛ برای خواندن نه از سر اجبار، نه برای امتحان، نه برای ارائهی مقالهای علمی، بلکه برای لمس بیواسطهی واژهها.
خواندن در شب، تنها یک عادت نیست. نوعی آیین است، آری، آیینی پنهانی، شخصی، همچون راز گفتن با ذهنی که سالها پیش این واژهها را نوشته و حالا در دل تاریکی دوباره با تو حرف میزند. لحظهای که خانه آرام میگیرد، آدمها در خواباند و دنیا دست از شلوغی کشیده، کتابها جان میگیرند. گویا کلمات، تنها در شب جرات گفتنِ تمام آنچیزی را دارند که در روشنایی نمیگویند.
کتابخوانی شبانه، تجربهای جمعی است، هرچند به ظاهر انفرادی بهنظر برسد. همهی ما، دستکم یکبار در زندگی، این لذت پنهان را چشیدهایم: پنهانی چراغ را روشن کردهایم، بالش را طوری چیدهایم که نور به چشم نیاید، کتابی را باز کردهایم که از مدتها پیش منتظرش بودیم و تا سطرهای آخر، بیصدا اشک ریخته یا لبخند زدهایم. شب، کتاب را بدل به معشوقی رازآلود میکند که در پنهانترین نقطهی زندگیات، تو را صدا میزند.
شاید صدها هزار نفر، در همین لحظه، در سراسر جهان، چراغهای کوچکشان را روشن کردهاند، کتابهایی را که هرکدام قصهی جداگانهای دارند، در دست گرفتهاند. در دل شب، ما غریبههایی هستیم که به شکل نامرئی کنار هم نشستهایم؛ هر یک در جهان خود، اما با هم شریک یک تجربهی خاموش و مقدس. این سکوت، صدای مشترک ماست؛ صدایی که در روز زیر هیاهوی جهان گم میشود. وقتی میخوانیم، انگار دستهای نامرئیای دور دنیا کشیده شده و کتابها را به هم پیوند میدهند.
بسیاری از ما، چه در کودکی و چه در سالهای بزرگسالی، طعم شیرین خواندن در تاریکی را چشیدهایم. اغلب ما شبهایی را به یاد داریم که با چراغقوه زیر پتو پنهان میشدیم تا چند صفحه دیگر از رمانی مهیج را بخوانیم، بیآنکه کسی بفهمد. گویی آن لحظات، مرز میان بازیگوشی کودکانه و آغاز یک عشق پنهانی به واژهها بودند.
من خود در کودکی، پتو را روی سرم میکشیدم، چراغقوهای کوچک در دست میگرفتم و صفحهبهصفحه با ایرج پزشکزاد، با جک لندن، با ژول ورن، با تام سایر همسفر میشدم. انگار شب، این امکان را میداد تا از محدودیتهای خانه و زمان عبور کنم، بیاینکه کسی مانعم شود. «شب» مرا آزاد میکرد، بیآنکه صدایی بلند شود یا در باز گردد.
خوب میدانم که کتابخوانی در تاریکی، چیزی فراتر از مطالعه است؛ آدابی دارد، آیینی بیصدا. نه شبیه خواندن در اتوبوس است، نه در سالن کتابخانه، نه حتی در یک کافهی شلوغ. شب، کتاب را از فرم بیرونیاش میرهاند و بدل به پنجرهای میکند که به درونت باز میشود. یک پردهی ضخیم میان تو و جهان میافتد؛ دیگر صدای خیابان، هشدار پیامک، تماسهای کاری یا گفتوگوهای تکراری وجود ندارد. تو میمانی و واژههایی که شبیه پچپچِ آشنای مادربزرگ هستند، وقتی که قصهای را شبهنگام برایت تعریف میکرد. با گذشت سالها، آن عادت شبانه به آیینی پختهتر بدل شد. حالا دیگر نه زیر پتو، بلکه با لیوانی چای، رو به پنجرهای نیمهباز، در اتاقی نیمهروشن، واژهها را جرعهجرعه مینوشم. چیزی در شب هست که ذهن را آهستهتر، دقیقتر، پذیراتر میکند. در تاریکی، اضطرابِ گذر زمان فرو مینشیند؛ گوشی همراه خاموش یا بیصداست، خیابانها خستهاند، هیچ ضربالاجلی در کار نیست. فقط منام و کتابی که دیگر مجبور نیست با هیچ سروصدایی رقابت کند.
حال، در عصر دیجیتال، شبخوانی معنای تازهای یافته است. حالا با نور آبی موبایلها، با تبلتهای درخشان یا کتابخوانهای دیجیتال، همچنان در خلوت شب، خود را به جهانی دیگر میسپاریم. اما چیزی از آن لذت اصیل، آن حس نزدیکی فیزیکی به کتاب کاغذی، لمس برگها و بوی کاغذ، هنوز باقی مانده است. شاید به همین خاطر باشد که بسیاری از ما، با وجود تمام امکانات مدرن، هنوز شبها کتاب کاغذی دست میگیریم؛ صدای خشخش ورق زدن برایمان چیزی شبیه آواز لالایی است.
بیشتر ما، حتی در شلوغترین روزها، به شب به چشم زمانی نگاه میکنیم که میتوان در آن اندکی به خود بازگشت. کتابخوانی در این ساعات، نوعی پناه گرفتن از خستگی روز است. انگار ذهن، پس از انبوهی از دادهها، هیاهوها و مواجهههای روزمره، تنها در شب فرصت تفکیک و تحلیل مییابد. خواندن در شب، بازگشت به نفس خویشتن است. واقعیت این است، برخی کتابها، فقط در شب فهمیده میشوند. یا شاید فقط شبهاست که ما توان فهمیدنشان را داریم. مثل نامههای فرانتس کافکا به فلیسه، یا شعرهای شاملو در «مدایح صله»، یا قصههای کوتاه چخوف. در روز، این واژهها ممکن است فقط ادبیاتی فاخر باشند، اما در شب، وقتی که خستهای، اندوهگینی، یا سرشار از فکر، همان واژهها بدل میشوند به نجوایی در گوش جان. شاید چون ذهن ما در شب آسیبپذیرتر، نرمتر، و آمادهتر است. روز، جهان به ما فرمان میدهد؛ باید کار کنیم، پاسخ بدهیم، بدویم. اما شب، جهان فرمانش را پس میگیرد. تو در مقام فرمانده ذهن، پای کتاب مینشینی، و او به فرمانت واژهها را میچیند. شاید به همین دلیل، خیلی از ما شبها گریه میکنیم با یک رمان؛ همان رمانی که در روز هم آن را خواندهایم، اما بغضمان نگرفته بود.
کسی که شبانه کتاب میخواند، دنبال فرار نیست؛ او میماند. در برابر خویش، در برابر ترسها، خاطرات، و گاهی حتی در برابر تنهاییای که در روز انکارش میکند. شب، ما را لایهبرداری میکند. و کتاب، نوری است در این کاوش. شاید شما هم مثل من، تجربهی خاصی با شبخوانی داشتهاید. یک شبِ بارانی، وقتی خواب به چشمتان نمیآمد، کتابی را آغاز کردهاید و تا سپیدهدم، با آن ماندهاید. یا شاید زمانی که دردی در دلتان خانه کرده بود و از بیخوابی به ستوه آمده بودید، کتابی بهکمکتان آمد. کتاب، مرهم است. خاصه در شب. زیرا در تاریکی، کلمهها شبیه دستاند؛ دراز میشوند و شانهات را میفشارند؛ و چه لذتی دارد آن لحظهای که بعد از ساعتها خواندن، کتاب را میبندی، نگاهت را از نور کمرنگ چراغ میگیری و در تاریکی، با ذهنی مملو از تصویر و خیال، دراز میکشی. هنوز صداها در گوشت زندهاند، هنوز شخصیتها در ذهنت راه میروند، هنوز بوی آن جهان خیالی در هوای اتاقت هست. تو دیگر همان آدم پیش از خواندن نیستی. کتاب، تو را تغییر داده؛ بیآنکه صدایش بلند باشد.
شاید بعضی از بهترین تجربههای خواندنمان نه در کتابخانههای مجلل، نه در کافههای روشنفکرانه، که در تاریکی نیمهشب، کنار پنجرهای بخار گرفته یا روی تختی درهم و شلوغ، رخ دادهاند. آنجا که تنها نور، چراغ کمسوی آباژور است و تنها موسیقی، صدای ورق خوردن صفحات. شبخوانی، گاهی هم شبیه اعتراف است. کتابها در شب، آیینههاییاند که در آن خود را بیپردهتر میبینیم. گاهی ترسهایمان، گاهی رؤیاهایی که در روز انکارشان میکنیم، در سکوت شب سربرمیآورند. شخصیتها، بهجای آنکه صرفاً داستانی باشند، بدل به بازتابی از درون خودمان میشوند. زن افسردهی یک رمان فرانسوی یا پسرک پرشور یک داستان بلوغ، ناگهان به ما نزدیک میشوند؛ شبیه ما میشوند، انگار خودِ ما باشند. شب، پردهها را کنار میزند. و البته این تجربه همیشه تنها نیست. شبخوانی، بخشی از زندگی مشترک بسیاری از ماست. زوجهایی را میشناسم که شبها کنار هم، بیکلام، کتاب میخوانند. کودکان، شبانه قصه میشنوند و بعد، وقتی بزرگتر شدند، همان شبها را با کتابهای خودشان ادامه میدهند. کتابخوانی شبانه، گویی میراثی است که از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود؛ آیینی خانوادگی، بیآنکه کسی آن را بنویسد یا رسمیاش کند.
همهی ما، در گوشهای از ذهنمان، تصویری از کتاب و شب داریم. شاید به یاد میآورید شبهایی را که دانشجو بودید و میان اضطراب امتحان، تنها دلگرمیتان کتابی غیردرسی بود. یا زمانی که دلتان شکسته بود، و در تاریکی اتاق، کتابی بهدست گرفته بودید تا شاید اندکی از خودتان را فراموش کنید. شب، بستر آشتی ما با خودمان است؛ و کتاب، وسیلهی این آشتی.
با همهی پیشرفتها، با وجود پادکستها و سریالها و فیلمهای شبانه، هنوز هم کتابخوانی در شب، چیزی از دست نداده است. شاید چون انسانیترین، خاموشترین، و در عین حال، پرطنینترین تجربه است. تجربهای که در آن، تو با خاموشی شب حرف میزنی؛ نه با زبان، که با ذهن. و بگذارید این را هم اضافه کنم: کتابی که در شب میخوانی، جور دیگری در یادت میماند. واژههایش، انگار جای دیگری در ذهن نشستهاند. دقیقتر، روشنتر، عمیقتر. حتی اگر همان کتاب را دوباره در روز بخوانی، آن حس خاص برنمیگردد. انگار فقط شب، حق دارد آن حس را به تو بدهد.
شب، قلمرو خاطرات پنهان است. در تاریکی است که چیزهایی را میفهمیم که روز از ما پنهان کرده. کتابها، در این تاریکی، چراغاند. نه فقط برای دیدن کلمات، که برای دیدن خویشتن. چه بسیار شبهایی که کتاب، نجاتمان داده است. از اضطراب، از بیخوابی، از آشفتگی، یا فقط از بیمعنایی. کتاب، آن نیمکت کوچک کنار خیابان تاریک ذهن است؛ جایی برای نشستن، نفس کشیدن، و شاید، کمی آرام شدن.
اگر روز، میدان جنگی است برای بقا، شب، پناهگاهی است برای زیستن. و چه پناهی بهتر از کتاب؟ شاید به همین دلیل است که هنوز، با وجود تمام خستگیها، گوشیهای هوشمند، سریالها، خبرها و هزار حواسپرتی دیگر، باز هم شبها، ما به سراغ کتابها میرویم. با همان اشتیاق کودکانه، با همان نیاز به سفر، با همان میل به شنیدن صدایی که فقط در شب، در سکوت، شنیده میشود. کتابخوانی در تاریکی، نه فقط عادتی عاشقانه، بلکه مقاومتی است بیصدا، ظریف و مؤثر؛ در برابر فراموشی، سطحینگری، و بیزمانی عصر ما. و ما، هر شب، با روشنکردن چراغ مطالعهمان، این مقاومت را از نو آغاز میکنیم.
source